اشعار حافظ و شعله عشق
همیشه دنبال یک فرصت مناسب بودم تا به شیما بگم که دوستش دارم و اگر اون هم به من علاقه داره برای ازدواج اقدام کنیم اما هر بار که می دیدمش زبونم بند می اومد هزاران جملات عاشقانه اماده می کردم اما نمی تونستم بگم دلیلش رو نمی دونم ولی قدرت عشق جلوی زبونم رو می گرفت هر بار که یک داستان کوتاه عاشقانه می خوندم می گفتم ابنیار بهش می گم اما نتونستم تا اینکه شهریار رو دیدم اونم مشکل من رو داشت تا اونجایی که یادم می اومد اونم نمی تونست به عشقش بگه ولی بعد از مدتی ازدواج کردن و الان هم زندگی خوبی دارن ازش خواستم که کمکم کنه
دل نوشته به عشقش گفته بود فکر کنم گفت من کاری از دستم بر نمیاد فقط اینکه با شعر می تونی منظورت رو برسونی گفتم چه جوری گفت یکی از اشعار حافظ رو حفظ کن و براش بخون تا متوجه شه دوستش داری و منم این بیت رو خوندم آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست و بعد از چند روز شیما اس ام اس داد و گفت تو منو دوست داری گفتم آره اونم گفتم منم دوستت دارم بیا خاستگاری فردا